انتقام تک نفره تارانتینو از سفیدپوست ها!



بالاخره فیلم جانگوی رهاشده تارانتینو رو دیدم و برخلاف تمامی تعاریف و تمجیدها، اصلاً فیلم رو دوست نداشتم. به نظرم جانگو جزوه ضعیف ترین کارای تارانتینو محسوب میشه و همچنان «پالپ فیکشن» فیلم محبوبم از سینمای تارانتینو ست. جانگو یه فیلم پر خشونت و پر از خون و خونریزیه که قراره دوره وحشتناک برده داری در امریکا رو نشون بده و به نظرم به خاطر زیادی هالیوودی شدن فیلم اون قدرها هم در به تصویر کشیدن این برهه از تاریخ امریکا موفق نبوده. بخصوص با پایان به اصطلاح «هپی اند» فیلم که آدم رو یاده کارتون های دوران بچگی اش می ندازه که قهرمان افسانه ای اون یک تنه تمام آدم بدهای قصه رو به سزای کارای زشتشون میرسونه بدون این که حتی خون از دماغ خودش هم بیاد.

فیلمی که قرار بوده وسترن باشه تقریباً به غیر از تیراندازی ها و هفت تیرکشی های مرسوم در این دست از فیلم ها و تا حدودی موسیقی فیلم نشانه دیگه ای از فیلم های وسترن نداره(هرچند این از خصوصیات سینمای تارانتینوست که خودش رو محدود و وفادار به چارچوب های مرسوم یه ژانر نمی کنه). خشونت فیلم برخلاف چیزی که شنیده بودم اون قدرها که فکر می کردم آزاردهنده نیست( به غیر از صحنه جنگ برده ها با هم و تکه پاره کردن همدیگه به خاطر سرگرم کردن سفید پوست ها).

 بازی جیمی فاکس در نقش جانگو، برده زجرکشیده که به دنبال آزادکردن همسرش است زیادی نمایشی و اغراق آمیز از کار در اومده.  کریستوفر والتز در نقش دکتر دندان پزشک جایزه بگیری که زنده یا مرده آدمای خلافکار رو به سیستم قضایی آن زمان در امریکا تحویل میده، خوب و باور پذیره اما به نظرم برگ برنده و تنها نقطه قوت فیلم رو میشه در فریم به فریم و سکانس به سکانس بازی تحسین برانگیز لئوناردو دی کاپریو در نقش کالوین کندی مردی ثروتمند که سادیسم وار از آزار و اذیت برده ها و تماشای تکه پاره شدن و زجرکشیدن آنها لذت می بره، دونست. نقشی نفرت انگیز که از همان سکانس آشنایی جانگو و کالوین کندی به شدت به چشم میاید. سکانسی که کالوین کندی پشت به دوربین در حال تماشای جنگ برده هاست و با ورود جانگو و دکتر کینگ شولتز به اتاق با لبخند و چشم هایی که نفرت از آنها میباره به سمت دوربین می چرخه. به نظرم این سکانس بهترین سکانس فیلم است.

جانگو رها شده از بند برای من به شخصه فیلم جذابی نبود. من این فیلم را صرفاً بازیگوشی تارانتینو و علاقه دیوانه وارش به نشان دادن خون و خونریزی و صحنه های پرخشونت میدونم که با پایان نچسب فیلم و به هوا فرستادن عمارت کندی ها در حالیکه جانگو پیروزمندانه و باژست مخصوص قهرمانان وسترن این تیپ فیلم ها به پیروزی یک تنه اش در مقابل یک لشکر سفیدپوست نگاه می کنه، تمام انتظارات تماشاگر از فیلمی که این طور سر و صدا کرده است، را نقش برآب می کند.

پی نوشت:  اگر جای تارانتینو بودم فیلم را با سکانس درون انبار. جایی که استیفن سرخدمتکار پیر سیاه پوست در حال توضیح دادن آنچه قراره بر سرجانگو بعد از کشته شدن کالوین کندی  بیاد، تموم می کردم.

- سکانسی که کلوین کاندی در حال بریدن جمجمه به جا مونده از خدمتکار سیاه پوست وفاداری که 50 سال تمام هرروز با تیغ،  صورت پدر کالوین کندی رو اصلاح می کرده و توضیح کالوین که میگه "همیشه برام این سوال مطرح بوده که چرا اون خدمتکار در طول این 50 سال سر پدرم که اربابش بوده رو نبریده" به نظرم جزوه تأثیرگذارترین سکانس های فیلمه. علیرغم اینکه در خیلی از موارد تعداد سیاه پوست های خانه های اربابی بیشتر از تعداد سفیدپوست های اون خانه ها بوده اما کمتر  شورشی از طرف برده ها علیه ارباب هاشون اتفاق می افتاده. انگار که برده ها برده بودن و کاکا سیاه بودن خودشون رو مثل یه قانون و قاعده کلی همچون استیفن سرخدمتکار پیر سیاه پوست که از هر سفیدپوستی برای سیاه پوست های اطرافش سختگیر تر و بی رحم تره در فیلم ، پذیرفته بودند و اون رو جزئی از واقعیت زندگیشون می دونستند.

0 نظرات:

ارسال یک نظر