حجم دل تنگی


مادربزرگ سه سالی است که مُرده است. همیشه دوستش داشتم اما یادم نمیاید این دوست داشتن باعث بوجود آمدن صمیمیتی شده باشد. و برای همین نمیدانم چرا این روزها مدام خوابش را میبینم. مادربزرگ این روزها در اکثر خواب هایم هست. دیشب خواب دیدم که گوشه ای در همان حال پیری و بیماری کز کرده است. در آغوشش گرفتم و در همان حال که در آغوش داشتمش از پله هایی بالا رفتیم. هر پله را به سختی و در حالیکه مادربزرگ محکم خودش را به من چسبانده بود بالا می رفتم. پله ها انگار تمامی نداشتند. هی بالا و بالاتر می رفتیم. مادربزرگ همچون کودکی در آغوشم آرام گرفته بود.

برای مامان از پشت تلفن خواب هایم را تعریف می کنم و می پرسم چرا من انقدر خواب مادربزرگ را میبینم؟ مامان به آخرت و زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارد. هنوز با همه شک و تردیدی که در دلش نشسته است، مصرانه از اعتقاداتش دفاع می کند.  می گوید مرده ها همیشه چشم انتظار هستند که کسی به دیدنشان برود. می گوید برو بهشت زهرا و خیرات بده.

همیشه فرار کرده ام از رفتن به بهشت زهرا. هوایش برایم سنگین است. انگار تمامی غم عالم آوار می شود در دلم، وقتی نگاه می کنم به آنهمه سنگ قبر و آن همه عزیزی که زیر خروارها خاک خوابیده اند.

 مامان از چشم انتظاری مرده ها می گوید و اصرار دارد که باید بهشان سر زد. که تنهایشان نگذاشت. می گویم باشد میروم.

شاید این جمعه صبح زود رفتم به دیدن مادربزرگ. مادربزرگ که سه سالی ست دیگر نیست اما حجم بودنش تمامی خواب هایم را پر کرده است.

0 نظرات:

ارسال یک نظر