خواب


اتاقی با دیوارهای تماماً سفید. روی اسباب و اثاثیه اتاق را ملحفه‌های سفید کشیده‌اند. شکوفه دستم را می‌کشد و باهم وارد اتاق می‌شویم. روی تخت می‌نشینم. می‌دانم مادربزرگ مرده است. و این شاید آخرین باری است که  می‌توانیم اتاقش را ببینیم. بغضی که در گلویم خانه کرده است به یک‌باره می‌شکند و با گریه می‌گویم: شکوفه اتاق مامان‌بزرگ. بیا برای آخرین بار ازش عکس بگیریم...

با صدای گریه خودم از خواب می‌پرم. اتاق تاریک تاریک است. سیاه سیاه. نصف شب است و هیچ‌کس اینجا نیست. مامان‌بزرگ چند سالی است که مرده است و شکوفه هم چند سالی است دیگر ایران نیست و من خیلی وقت است ندیدمش. 

و اشکی که در سکوت نیمه شب از سر دلتنگی آرام سرازیر می‌شود.


دلم هوای گذشته‌های دور را کرده است. 

0 نظرات:

ارسال یک نظر